برگ هائی از یک دفتر (4)
جعفر مرزوقی جعفر مرزوقی

 



• غروب است و
• نگاه آسمان خونرنگ

• زمین،
• چون زائری خسته،
• که زنجیری به پایش دیو شب بسته...

• و این دیو سیه،با حرص بلعیدن
• تن مهتاب را در زیر دندان‌ های کین آلود
• می ساید

• و داغ ابر بر پیشانی پر چین شب، گویی

• نشان از کینه و بغضی است دیرینه!

• چراغ پرسشی اما

• به عمقِ شهر خاموشی است
• سوسو زن:

• «چرا این کین واین کشتار؟

• چرا این چوبه‌ های دار؟

• چرا این لحظه‌ های سنگی و سربی
• چرا این ساعت اعدام؟

• چرا یورش به خیل مردم از رنج فرسوده؟
• چرا خواری و خفت بر غرور مردمان راندن؟

• چرا جور و ستم بر زن؟

• چرا در سرزمینی غرقه در نعمت
• ز فقر و فاقه مردن؟

• چرا زانو زدن در سجده گاه زاهدی سفاک؟
• و تن دادن به مردمخواری ضحاک؟

• چه می خواهیم ما،

• ما توده های رنج ؟

• چه می خواهیم ما

• جویندگانِ صلح؟

• به غیر ازصلح و آرامش؟

• به غیر از نان؟

• به جز سهم خود از بار آوری کار؟

• کمینه مسکنی و
• بهره ‌ای از خرمنِ دانش،

• و سهمی نیز از انبانه ی بهداشت؟

• و حق کار؟..

• و بر خورداری از آزادی اندیشه و گفتار؟

• و حق آفرینش در خور هر گونه استعداد؟

• و برپائی دنیائی بر این بنیاد:

• ز هر کس «کار»
• در حد توانائی اش،

• به هر کس

• آنچه که
• بابِ نیازِ او ست... »


• اگر امروزه انسان گرگ انسان است
• اگر دندان کینه
• رفته حتی
• تا بنِ جان است

• اگر جنگ برادر

• با برادر،
• رسمِ دوران است،

• اگر تقدیرِ بی‌ تدبیر در کار است،

• اگر دیو پلیدِ جور بیدار است

• اگر چون و چرایی نیست
• نوای آشنایی نیست

• فروغی در دلِ شب زنده داری نه

• و ز آزادی نشان پایداری نه،

• اگر گفتارو کردارند وارونه،
• اگر پندار‌ها در سر شررگونه

• اگراز عجز خود
• سجده به غولِ وهم می آریم،

• اگرافیون مذهب بسته ره بر مرغ هشیاری،

• اگر بیگانه ایم با خویش و
• با نا خویشتن هم،
• سرد و بیگانه

• همه

• از چالش خونبار سرمایه است.

• که حرص و آز گرگی چند

• سیه روزی خیل آهوانِ گیج و آواره است!


• به هم می پیچد آن دفتر
• ورق هایی به غم آغشته ‌اش در کوچه ها
• پر پر ...

• تنم را می گزد سرمای تنهایی،
• هزاران پرسش‌ سوزنده ‌ام اما
• میانِ لب...

• و تنها در حصار یاد‌هایم
• زیر سقف شب

• دخیلی تازه می بندم به قفلِ غم

• بلور حرف‌ هایم می شود روشن...

• عذابم می دهد این واحه‌ های خالیِ از هول آکنده
• عذابم می دهد شب خوانی مرغِ شکنجه
• در حصارشامِ دیرنده

• عذابم می دهد این زخم خاموشی

• عذابم می دهد زهر فراموشی...

• صدایم می زند از کوچه همسایه:

• «بیا نزدیک تر با من

• بیا بر شب مشو ایمن

• بهار رزم‌ های تازه مان گل کرده زیر سنگ
• اگر می گیردت در سینه حرف من

• بیفکن کوله بار خویش را بردوش
• سلاح ‌برد باری‌های خود را باز محکم بند

• قدم در رزم دیگر نه
• بیا تا با هزاران در هزاران رهرو دیگر

• به کام آتش اندازیم

• کاخ و
• خیمه ی دشمن!

• نشسته بر ستیغ کوه
• ابر خون
• کشیده راه تا هامون

• زمین از خشم می لرزد

• هوا رنگ دگر دارد

• خروش رعد و توفان است

• درخش خنده‌ های برق
• بر شولای باران است

• صدای سیل از جا کنده می آید
• صفیر تیرهای
• از کمان افکنده می آید.

• زمانه گشته دیگرگون
• دل از کین و عداوت خون


• نفس از خشم توفنده
• طنین گام‌ ها بر راه
• کوبنده

• زمان در کار تدبیر است
• ترنگ تیر و
• زخمازخم شمشیر است

• جوانی بر کشیده چنگ
• زند تا مهر باطل
• بر طلسم پیر پر نیرنگ

• کنونم:


• حمله‌ای شبگیر

• گسست و ریزش زنجیر

• صدای یار
• خروش کاوه در پیکار

• کنونم:


• رزم رویاروی

• نفیر شیر
• فرود تیغه شمشیر

• شکست پیکری بر خاک
• صدای ضجه ی ضحاک !

پایان

June 22nd, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان